مملی جیجل

بالاخره عرفان مهد کودکی شد...

سلام عزیز جانم میخوام یکی از مهمترین اتفاقهای زندگیت رو برات بنویسم ماجرا از این قرار که از وقتی سه سالت تموم شد من و بابایی تصمیم گرفتیم که بفرستیمت مهد آخه احساس کردیم لازم که با محیط بیرون از خونه هم آشنا بشی این طور شد که من شروع کردم به تحقیق در مورد مهدها و سرزدن به اونها البته من و تو با هم که تو از هیچ کدومشون خوشت نیومد و به محض اینکه میرفتیم داخل تو زود میگفتی مامانی بریم البته خداییش من هم از دوتاشون ترسیدم بس که شلوغ و بینظم بودن تا اینکه تعریف یه مهدرو اتفاقی من و بابا شنیدیم آدرسشو که گرفتیم و اومدیم ببینیم کجاست دیدیم ای دل غافل تقریبا تو محله خودمونه و پیاده حدود15 دقیقه فاصله داره البته همون روز تعطیل بود و ما اومدیم خ...
5 اسفند 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مملی جیجل می باشد